کانون فرهنگی وهنری کریم اهل بیت شهر سلامی فرهنگی هنری، دینی، اعتقادی، قرآنی
|
ضرب المثل شماره (3): شده حکایت روباه و مرغ های قاضیدر یکی از روستاها، گرگ و روباهی با یکدیگر زندگی می کردند. این دو حیوان علاوه بر این که با یکدیگر دوست بودند برای این که مشکلی با هم در حین شکار و خوردن غذا پیدا نکنند بین خودشان کارها را تقسیم کرده بودند. بنابراین روباه به خاطر تیزهوشی اش مسئول پیدا کردن شکار شده بود و گرگ هم به خاطر زور زیاد و چنگال و دندان تیزش مسئولیت اصلی شکار را به عهده گرفته بود، که در نهایت با هم می نشستند و حیوان بیچاره ای را که شکار کرده بودند را می خوردند.
موضوعات مرتبط: داستان ضرب المثل برچسبها: ضرب المثل شناسی ادامه مطلب [ پنج شنبه 25 اسفند 1402
] [ 6:0 قبل از ظهر ] [ مهدی احمدی واکبر احمدی ]
[
ضرب المثل شماره (2): کف گیرش به ته دیگ خوردهدر روزگاران قدیم، مرد ثروتمند و خیری زندگی می کرد که همیشه دربِ خانه اش را برای فقرای شهر باز می گذاشت. این مرد نیکوکار هر روز ظهر در خانه دیگ بزرگی پلو و خورش می پخت و به فقرا می داد. مردم بینوا و گرسنه هم گاهاً از مسافت های دور و نزدیک می آمدند تا از غذایی که او می داد، بخورند. آشپز باشی او کف گیر به دست برای مردم غذا می کشید و توی ظرف آنها می ریخت.
موضوعات مرتبط: داستان ضرب المثل برچسبها: ضرب المثل شناسی ادامه مطلب [ پنج شنبه 25 اسفند 1402
] [ 6:0 قبل از ظهر ] [ مهدی احمدی واکبر احمدی ]
[
ضرب المثل شماره (1): حرف حق را باید زیر لحاف گفتدر ایام قدیم پادشاه مزدور و مستبدی در یک اقلیمی زندگی می کرد. این پادشاه با آن که خیلی جدی بود اما علاقه خیلی زیادی به بازی شطرنج داشت. به همین خاطر در همه مهمانی ها به خاطر او اغلب بساط شطرنج بر پا بود. شاه با همه شطرنج بازهای حرفه ای بازی می کرد و آن ها را شکست می داد و به همین خاطر همیشه در این بازی احساس غرور می کرد و به خودش افتخار می کرد. البته اصل قضیه چیز دیگری بود؛ شاه گرچه شطرنج را خیلی دوست داشت اما شطرنج باز مبتدی ای بود.
موضوعات مرتبط: داستان ضرب المثل برچسبها: ضرب المثل شناسی ادامه مطلب [ پنج شنبه 25 اسفند 1402
] [ 6:0 قبل از ظهر ] [ مهدی احمدی واکبر احمدی ]
[ داستان ضرب المثل مرغش یک پا دارد
داستان ضرب المثل شتر دیدی ندیدی
داستان ضرب المثل کشک چی پشم چی - داستان آموزنده و طنز
موضوعات مرتبط: داستان ضرب المثل برچسبها: ضرب المثل شناسی [ پنج شنبه 16 شهريور 1402
] [ 5:49 قبل از ظهر ] [ مهدی احمدی واکبر احمدی ]
[
نمناک داستان ضرب المثل دل که پاک است زبان بی باک استروزی روزگاری در شهری خوش آب وهوا مرد ساده دلی می زیست که هیچگاه در کارهایش سیاست و نیرنگ وجود نداشت. او مغازه ای در شهر داشت و قیمت تمامی اجناسش منصفانه بود، از همین رو کاسبان دیگر به او اعتراض می کردند و می گفتند که سادگی و بی سیاستی در کار او کار ما را نیز خراب کرده است.
موضوعات مرتبط: داستان ضرب المثل برچسبها: ضرب المثل شناسی ادامه مطلب [ پنج شنبه 16 شهريور 1402
] [ 5:28 قبل از ظهر ] [ مهدی احمدی واکبر احمدی ]
[ داستان دوم ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزهروزی روزگاری گاوی مغرور در مزرعه ای زیبا و پر از صیفی جات زندگی می کرد. آقای گاو هر روز روی صیفی جات راه می رفت و باعث خرد شدن و از بین رفتن آنها می شد. صیفی جات مزرعه که از دست گاو عاصی شده بودند، تصمیم گرفتند راه حلی برای فراری دادن او پیدا کنند. هندوانه، کدوتنبل، کلم، بادمجان و فلفل آماده مبارزه با گاو شدند، ابتدا هندوانه که دارای جثه بزرگ و سنگینی بود، مبارزه با گاو را آغاز کرد و خیلی سریع روی سر گاو پرید اما گاو با شاخ های خود هندوانه را به سمت دیگری پرت کرد.
موضوعات مرتبط: داستان ضرب المثل برچسبها: ضرب المثل شناسی ادامه مطلب [ پنج شنبه 16 شهريور 1402
] [ 5:26 قبل از ظهر ] [ مهدی احمدی واکبر احمدی ]
[ معنی، کاربرد و داستان ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزهنمناک داستان اول ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزهدر دشتی زیبا موش کوچکی به نام فلفلی زندگی می کرد، فلفلی قبل از سرد شدن هوا برای خود لانه ای ساخت تا زمستان را در لانه اش بگذراند. روزی برای یافتن غذا به بیرون از لانه رفت و پس از مدتی بازگشت اما دید گاوی بزرگ روی لانه او به خواب رفته است، فلفلی که بسیار نگران آسیب رسیدن به لانه اش بود، گاو بزرگ را بیدار کرد و به او گفت: آقا گاوه میشه لطفا یه کم اونطرف تر بخوابی آخه دقیقا رو خونه من خوابیدی و می ترسم که خونه ام خراب بشه.گاو که به جثه بزرگ خود می نازید، از حرف موشی کوچک ناراحت شد و با خود گفت: چه معنی میده یه موش کوچولو بهم دستور بده.پس به فلفلی گفت: نخیر نمیشه، میدونی من کی هستم؟ میدونی من چقدر قوی هستم؟ حالا برو سراغ کارت و بذار استراحت کنم. اصلا برو لونه ات رو جای دیگه بساز.فلفلی از زورگویی گاو ناراحت شد اما چند بار دیگر از او خواهش کرد اما گوش آقای گاو شنوای این حرف ها نبود.ناگهان فلفلی فکری به ذهنش رسید و با خود گفت باید حتما از حقم دفاع کنم و یک درس درست و حسابی به گاو بدجنس بدهم تا دیگر کسی را به خاطر ریزبودنش اذیت نکند.موش کوچک داستان ما روی گوش گاو پرید و گاز محکمی از گوشش آقا گاوه گرفت. گاو بلند شد و شروع کرد به تکان دادن سرش. اما موش روی زمین پرید و در سوراخی پنهان شد و گاو نتوانست کاری انجام دهد. گاو دوباره خوابید، این بار فلفلی سراغ دم آقا گاوه رفت و دمش را گاز گرفت و قبل از اینکه گاو بتواند او را بگیرد به بالای درخت رفت. گاو در حالی که بسیار عصبی بود و زیر لب می گفت :فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه. با این قد و قواره فسقلی اش چه جوری حریف من شد، از جایش بلند شد تا در جای دیگری بخوابد.
موضوعات مرتبط: داستان ضرب المثل برچسبها: ضرب المثل شناسی [ پنج شنبه 16 شهريور 1402
] [ 5:20 قبل از ظهر ] [ مهدی احمدی واکبر احمدی ]
[ |
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |